اسپنتان

ساخت وبلاگ
به جز آلوئورا هر گلدانی که کاشتم ،سبز و بعد مدتی خشک شده بود.انگار دستی به عمد دست روی دهنشان گذاشته و خفه شان کرده باشد.این بار دانه کرچک قرمز کاشتم.دانه آن را کارگر شهرداری برایم آورده بود.کرچکها زود رشد کرده و مثل ماری،سبز قرمز سر از خاک بیرون آورده اند.آدم یاد دانه های لوبیای سحر آمیز می افتد.ماهاتون با داستان جدیدش حس بدی را برایم القا کرده است.تا چشمش به گلدانها افتاد.خندید و گفت"مُرگپد(کرچک)بزرگ که شود ،اجنه دورش خانه می کنند.می خواهی در خانه ات باغ مُرگپد درست کنی؟"گفتم"نه"و قبل از آنکه سخن دیگری بگویم،ادامه داد"وقتی کوچک بودم.در حیاط خانه مان درخت مرگپدی(کرچک)سبز شده بود.مشک آب کوچکی روی آن آویزان بود.هر بار بعد از بازی در حیاط از آن مشک آب می خوردم.و زیر سایه اش استراحت می کردم.مادر ظرفها را همانجا می شست.نمی دانم آن درخت را چه کسی آنجا کاشته بود؟اما استراحت زیر سایه اش دلچسب بود.بعدها پدر آن درخت را قطع کرد و به جایش انجیر کاشت.درخت انجیر آفت زد و به بر ننشست.یادم می آید که پیرزن همسایه از قطع شدن آن درختچه چقدر خوشحال شد.می گفت"بزرگترها که تجربه بیشتر دارند،حرف مفت نمی زنند.حتما چیزهایی از مُرگپد و اجنه اطرافش دیده اند" و باز لبخند رضایت می زد. ماهاتون وقتی چهره متفکرم را می بیند،دیگر سخنی از اجنه و گلدانهای کرچک نمی گوید .ترجیح می دهدسکوت کند.من اما ذهنم هزار فلسفه ترسناک می بافد... + نوشته شده در جمعه هجدهم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 3:27 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 29 شهريور 1401 ساعت: 2:27

صدای ساز و دهل عروسی در فضای خانه پیچیده است.انگار نوازندگان در حیاط خانه باشند،اما حقیقت آن است ،که نوازندگان در خانه همسایه و دورتر از خانه ما هستند.به جز ساز و آواز خواننده سر هر ساعت صدای شلیک تفنگهایشان ،به گوش می رسد.در و پنجره ها را بسته ام،اما صدای گوشخراش شلیک تفنگهایشان باز گوشها را می خراشد و ترس را القا می کند.آنها از طایفه ای خاص هستند و شلیک گلوله در جشن هایشان عادی است.من هم جز مدعوین جشن عروسی هستم.نمی دانم به خاطر کرونا نرفتم یا تنبلی؟به هر دلیل رسم همسایگی را به جا نیاوردم و نرفتم.پیشترها با مادرم در جشن عروسی دختر بزرگ شرکت ‌کرده بودم.خانه هایشان بزرگ و مانند تالار می ماند و جمعیت چنان زیاد است که تنهایی گم می شوی.زنها و دختران نوعروس قلیان تنباکو و گراکو می کشند و فضا به ساعتی پر از دود و دم می شود،آنچنان که نفس کم می آوری.از رقص و آوازهای مد روز خبری نیست.فقط زنی به سبک پیشینیان ،آواز بلوچی می خواند و گروهی هم همراهش تکرار می کنند.شعرهایش گاه غمگین و گاه در وصف داماد جوان است.اما ساز و آوازهای اصلی،پایکوبی ها و شلیک گلوله ها در مراسم مردانه و خانه داماد است.صدای ساز و آواز و شلیک گلوله تا اذان صبح برپا بود.موذن که الله اکبر گفت،صدای سازها قطع شد.جشن حنابندان یکباره خاتمه یافت.صدای گاز موتورها و ماشینهای دوهزار در خیابان پیچید و بعد سکوت حاکم شد.انگار از ازل سکوت بوده است.هر بار که آنها مراسم عروسی دارند و صدای شلیک اسلحه هایشان در فضا می پیچد،یاد طالبان می افتم.یاد اینکه اینجا مرز است.دربهای آهنی و دیوارهای آجری جلودار تانک و مسلسلها نخواهد بود. + نوشته شده در دوشنبه سوم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 2:54 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 124 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 18:36

از در خانه که خارج شدم تا آخرین گام پیاده روی اخم بودم.انگار از دماغ فیل افتاده باشم و زخم برداشته باشم یا شاید مصداق همان ضرب المثل بوده و با خودم هم قهر بودم.اما وارد خانه قدیمی که شدم.لبخند به چهره ام بازگشت.گویی به بهشت پا گذاشته باشم.بهشت را بارانهای مونسون ،اب و جارو کرده بودند.حیاط بزرگ خانه دلباز شده بود.قفل و کلید اتاقها،درها و پنجره ها را باز کردم.قالیچه را پهن کردم و بر بالش تکیه زدم.گویی به تخت پادشاهی تکیه زده باشم.یاد پادشاهی مورچه های بالدار افتادم.ملای مسجد از آنسوی روستا اذان مغرب میگفت.من به گوشه حیاط چشم دوخته بودم.آن گوشه دنج حیاط حکم معبد را داشت.من یک دوره از زندگی را در آن عبادتگاه کنار پدر نماز خوانده بودم.دیگر خبری از آن پدر و دختر نبود.فقط خاطره ای در آن گوشه از سرای نقش بسته و بعد پنهان شده بود. + نوشته شده در دوشنبه دهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 3:25 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 109 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 18:36

در مسیر کلپورگان،پیشتر از مقبره سلطان،راهی فرعی رو به جنوب باز می شود ،که آدمها و ماشین سوارها را به"مات کور"مادر رودها می رساند.رود هنوز پر آب است و درختان کوچک گز کنارش نگهبانی می دهند.گویی هشدار می دهند و حریم را برای آدمها معلوم می کنند.شاید هم نگهبان بی سلاح آدمهای خسته هستند.آب رود زلال شده و می توانی بر بستر رود تعداد بچه قورباغه ها را شمارش کنی ،یا سنگهای صاف و براق زیر پایت را تماشا کنی.هر بار که قدم درون آب گذاشتم،هر لحظه انتظار داشتم که زمین زیر پایم خالی شود و درون چاهی فرضی سقوط کنم و غرق شوم.ترس داستانهایی که دوران کودکی ،شنیده ام همراهم است.شاید هم از این حقیقت که جایگاه ابدیم درون قبر و چاله تاریکی ست که قبرکن حفر می کند ، وحشت دارم.باد می وزد،درختان گز تکان می خورند و موجهای آب روی هم می افتند.قبلتر از این، ماهاتون با دیدن درختچه ی کوچک گزی که درون گلدان کاشته بودم،برایم گفته بود،که هرجا درخت گز رشد کند،اجنه هم می آیند و خانه می کنند.بعد برایم از درخت گز انتهای باغ پدریش گفته بود.از موجودی روحانی که هر بار خود را به شکلی در آورده و جلویش ظاهر شده است.از گربه سیاه تا مرغ سفید و پاکوتاهی که گاه در باغ قدم می زده و هر بار که "بسم الله"می گفته گم می شده است.داستانهای ماهاتون و عجائبی که دیده با زبان بلوچی ،شنیدنی و جالب است.گویی ماهاتون از سرزمینی دیگر و زمانی دیگر به اینجا پرتاب و زندانی شده باشد.درختچه درون گلدان را کندم و دور انداختم،نمی خواستم ،میزبان اجنه داستانهای ماهاتون باشم.باد با شدت بیشتری می وزد و در دل تابستان ،یاد پاییز را تداعی می کند. + نوشته شده در شنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 3:33 توسط اسپنتان  |  Adbl اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 118 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 18:36